حالم خراب است

ساخت وبلاگ

می گویند آدم هایی که به "بودن" فکر می کنند بسیار خوشحال تر از آدم هایی هستند که به "داشتن" می اندیشند. من عمیقا به این موضوع اعتقاد دارم.خود من از آن دسته آدم هایی هستم که برایم جنس لحظه بسیار مهم است. این که آن لحظه شاد است، باشکوه است، غمگین است و ... و به اتفاقات و حتی داشته های زندگی این گونه نگاه می کنم که "اتفاق" می گذرد و این "داشته" عادی می شود یا صرفا یک شی است که جنس لحظه و حس من ارزش آن را تعیین می کند و بعد از اثری که بر روح و روان من گذاشت من و آن یکی می شویم و دیگر خود شی دیده نمی شود. منم که در قالب یک حس در آن خودم را می بینم و دیگر هیچ چیزی در دنیا نمی تواند آن حس را از من بگیرد حتی اگر اصل شی دیگر وجود نداشته باشد. ازین رو برای تجربه ها از هر نوعی که باشند ارزش زیادی قائلم.

توضیح دادنش کمی سخت است... یک فلسفه شخصی است که من برایم زندگی ام خیلی دقیق و شفاف رسم کرده ام ولی نمی توانم به زبان بیاورم! بگذارید این طور بگویم که مثلا من از آدم دسته آدم هایی هستم که معتقدم آدم می رود مسافرت برای این که دنیا را ببیند و حس های قشنگ آن را تجربه کند. این است که در هر سفری دائم به دنبال اینم که اینجا چه چیزی را می شود تجربه کرد؟ چه کار جدیدی توی زندگی ام هست که تا حالا نکرده ام و این سفر می تواند نتیجه اش انجام آن باشد؟ هدفم در هر کاری اینست که ببینم به چه شکل هایی می توان به زندگی نگاه کرد؟ بقیه آدم ها زندگی را چگونه می بینند؟ شاید اصلا روش آن ها درست تر و سالم تر باشد! و بتواند روی نگرش من به زندگی تاثیر بگذارد و چه سوغاتی بزرگتر از این؟ ازین رو اصلا اهل لوکس هتل های چند ستاره نیستم. دلم می خواهد بروم قاطی مردم. خودمانی و بی تکلفش را دوست دارم که همه چیز به زندگی واقعی شبیه تر باشد.

حتی معتقدم وقتی می روی شهربازی ماجرا چیزی بیشتر از صرفا هیجان است! مثلا آدم با ترس روبرو می شود! یک ترس safe! شما اگر هم سفر من باشید شاید هرگز از زبان من نشنوید که مثلا "بیا برویم بازار!" (البته به یمن چهار خواهرزاده و برادرزاده قد و نیم قد جدیدا مجبورم بروم. چون همین که برسم خانه چشمشان به این چمدان است که چه چیزی برایشان آورده ام.) دنبال خرت و پرت جمع کردن هم نیستم. اصلا خرید کردن نه این که برایم عذاب باشد ولی باریست که زودتر می خواهم از شرش راحت شوم. اینست که در فامیل به این مساله معروفم که همان مغازه اول یا دوم خریدم را می کنم برود پی کارش. اگر هم چیز مناسبی پیدا نکردم (که به ندرت پیش می آید) خیلی حوصله گشتن ندارم و اغلب می گذارم برای یک وقت دیگر! از آن طرف می توانم بگویم من بدترین کسی هستم که کسی به عنوان "همراه" برای خرید می تواند با خودش به بازار ببرد!!! :/

به جایش شما به من بگو بیا برویم فلان کتاب را بخریم، یا بهتر از آن بیا برویم شهر کتاب وسط کتاب ها الکی بلولیم و یکی دو ساعتی آنجا باشیم و آخرش با یک کتاب کم حجم راضی و خوشحال از خریدمان بیاییم بیرون و احساس کنیم چقدر خوب از وقتمان استفاده کردیم! یا بیا برویم کنسرت...(اگر سبکی باشد که قبلا طرفدارش نبودم و حالا یک چیز قشنگ در آن پیدا کنم که رسما مرا بنده خود ساخته اید!) برویم سینما... برویم گالری نقاشی... یا حتی خیلی ساده برویم توی پارک قدم بزنیم...

حالا فکر کنید یک نفر با روحیات من هست که عمر دلش خواسته پیانو بزند ولی چون بابا اساسا ساز سنتی می پسندد توی سازها می گردد سازی را پیدا می کند که هم سنتی بتوان نواخت و هم کلاسیک! می رود کلاس ویولن تا یک جاهایی هم پیشرفت می کند ولی چشمش دنبال پیانو جانش است. توی تنهایی هایش ریچارد کلایدرمن گوش می کند و جورج اسکارولیس... و با هر آهنگ و با هر نت یکی از آن تجربه های ماورایی حسی اش را دارد. بعضی آهنگ ها همان طور که با چشم های بسته می شنود احساس می کند با یکی از باشکوه ترین لحظه های زندگی مواجه است و از آن طرف این فرد معتقد است که بعضی زیبایی های زندگی را از دور دیدن لطفی ندارد. که آن را باید بیاورد وسط زندگی اش!

اینست که از چنین فردی بعید نیست که علارغم مشغله بسیار زیاد و قسط وام هایی که همین جوری هم باعث شده اند شیفت های کاری اش را زیاد کند و دغدغه های مالی و فکری بسیار، یک روزی مشابه دیروز عصر برود به این هدف که با یک استاد پیانو صحبت کند ببیند نظرش چیست بعد ناگهان به خودش بیاید که پول شهریه کلاس را که پرداخت کرده هیچی، یک پیانو هم خریده!!!

تمام مسیر برگشت به خانه هم حسش این باشد که رسما نارنجک بسته به خودش و رفته زیر تانک! بعد هم با مامان دعوایش بشود سر این که می گوید پول زیادی خرج کرده است و بی فکر است و به جای این بچه بازی ها پولش را جمع کند با آن خانه(!!!!!!!) بخرد یا حسابش جوری باشد که دفعه بعدی که می رود دسته چک جدید بگیرد یارو اینجوری نگوید "خانم شما که همیشه حساب جاریتون خالی بوده! گردش مالیتون اصلا خوب نیست!)... من هم تشکر کردم بابت این که لطف کرد و حال خوب مرا خراب کرد. بعد هم گفتم به کسی ربطی ندارد و پول خودم است و بله... برای من انقدر ارزش داشت که انقدر پول برایش بدهم...

دیشب هم تا صبح کابوس پیانو دیدم! الان هم حالم خراب است...

دلم می خواهد پیشو جان و طوطی هایم را بردارم برویم یک جای دور... و با پیانو و بچه ها یک زندگی جدیدی را شروع کنیم. پیانو بنوازد، پیشو ملوس باشد و من هم به عنوان مرد خانه بروم یک لقمه نانی در بیاورم که پنج تایی از گرسنگی نمیریم...

 

تم امروز: زندگی خانوادگی خر است!

 

پ.ن: لطفا اگر نظرتان غیر از اینست که "کار خوبی کرده ام" کامنت نگذارید!

دل پیچه...
ما را در سایت دل پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1aftabparastb بازدید : 121 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 19:28