از صحن خانه تا به لب بام از آن من/ از بام خانه تا به ثریا از آن تو

ساخت وبلاگ

خانه مادربزرگ بودیم. خاله چند کیلو سبزی خریده بود. بزرگ ترها سبزی پاک می کردند و من و دختر خاله هم سالاد درست می کردیم و حرف های خاله زنکی می زدیم و راجع به چیزهایی که هیچ ربطی به هیچ کداممان نداشت اظهار نظر می کردیم! :))) مخصوصا که این اواخر یک اتفاق جالبی افتاده که شنیدنش خالی از لطف نیست:

زن عموی مادرم زن دوست داشتنی بود. با چشم های درشت خیلی آبی! دو سال پیش در اثر یک بیماری که آخرش هم نفهمیدیم چه بود فوت کرد. عمو یک گاوداری بزرگ داشت/دارد. به عبارتی هم پولش از پارو بالا می رفت/ می رود... سن و سالی ازشان گذشته بود و جدا از علاقه ای که به نظر می رسید به همسرش داشته باشد، عادت به این که یک عمر کسی برایش سفره بیندازد و جمع کند و رخت چرک هایش را بشوید و اتو کند و خانه اش را ترگل ورگل کند و ... باعث شد بعد از فوت همسرش مثل اسپند روی آتش شود. می گویند چند ماهی مثل ابر بهار می بارید. هر 5 تا فرزند عموی نادیده ما هم گویا رفته اند سر خانه زندگی شان. این شد که در نهایت به 5 ماه نرسید که عمو ازدواج کرد.

زن عموی جدید یک جورهایی عجیب و غریب بود و تا مدت ها نقل مجلس شده بود. ولی زن بدی به نظر نمی رسید. برخلاف زن عموی خدا بیامرز که سر بزیر و ساده و مطیع بود، از آن مدل زن های مدل ژیگولانس که دکولته می پوشند با موهای شینیون کرده و هفت قلم آرایش و خروار خروار طلا که در هر مجلسی چشم ها را به سمت خودشان می کشند. خاله می گفت فلانی گفته تاج طلا دارد!!!

خلاصه کنم، بچه ها خیلی هم چشم دیدن زن جدید را به جای مادرشان نداشتند ولی کسی حرفی نمی زد. نهایتا کم تر می رفتند و می آمدند. تا همین چند وقت پیش که شنیدیم زن عمو باردار است!!! حقیقتا من فکر نمی کردم امکان بارداری در چنین سن و سالی وجود داشته باشد ولی فتبارک الله احسن الخالقین!

حالا داستان از آنجا شروع می شود که بچه ها همین که این را می شنوند همگی داغ می کنند و هر کدام به نوعی ابراز عدم خرسندی می کند. ماجرا زمانی بغرنج تر می شود که خبر می رسد بچه پسر است! حالا پسرها خنجرها را از رو بسته اند و دخترها رفته اند کلی دعوا کرده و گفته اند که اگر این برادر ناخواسته به دنیا بیاید پدر دیگر هیچ توقعی از بچه هایش نداشته باشد و کسی دیگر به ایشان سر نخواهد زد. هزار و یک مدل تهدید کرده اند. بعد دعوا... بعد قهر... زن عمو هم یک پا ایستاده گفته "بچه ام را نگه می دارم به کسی هم ربطی ندارد."

گویا عمو برای عیادت پدربزرگ آمده و خیلی هم از این موضوع ناراحت بوده. مامان می گفت طفلکی می گفت: "آخر عمری زنگوله پای تابوت می خواستم؟" مامان هم کلی عمو را پر کرده که "شما هنوز خدا رو شکر سالمی، توانمندی... باید زندگی کنی. جهنم که بچه ها سر نزنند. آدم زنده وکیل وصی نمی خواد و خیلی بی چشم و روئن که از الان چرتکه می ندازند واسه ارث و ..."

حالا از همه اینها بگذریم من دلم بیشتر برای آن بچه ای می سوزد که قرار است مظلومانه پا در دنیایی بگذارد که خواهر، برادرها اینگونه از او استقبال می کنند، پدر و مادرش هم سنی ازشان گذشته و نمی دانم چقدر حوصله دارند.

این ارث و میراث جدیدا ماجرای کثیفی شده. ما خودمان چه دعواهایی که ندیدیم! واقعا برای من سوال است. آدم یک عمر زحمت بکشد، خون دل بخورد و مثلا یک مالی جمع کند. بابا مال خودش است. یعنی چه که بگذاریم برای اولاد؟ اولاد اگر صالح باشد شعورش باید انقدر برسد که مثلا پدر یا مادر پیر است، ولی هنوز زنده است. آدم است. بگذارد بی دلواپسی خرج خودشان و خوشی هایشان بکنند. اصلا اگر داشتند و دلشان خواست همان موقع که عمرشان به دنیاست به بچه هایشان کمک کنند. اگر هم دلشان نمی خواهد به کسی بدهند، مال خودشان است و به هیچ بنی بشری ربطی ندارد...

یاد خدا بیامرز، پدربزرگ پدری خودم می افتم که بعد از مراسمشان مامان و بابا با یکی از عمه ها رفته بودند منزلشان. مامان می گفت خانه رسما خالی بود. هر چیز که ممکن بود ارزشی داشته باشد را برده بودند. فقط عکس مادربزرگ مرحومم خیلی غریبانه روی کمد مانده بود که مامان و بابا با خودشان آوردند خانه...    

می دانم این پست ورژن جدیدی است از همان سبک زن هایی که سر کوچه می نشستند پشت سر مردم غیبت می کردند ولی دلمان نیامد این را نگوییم که دم زن عموجان گرم...

خیلی باهاش حال کردیم! ^_^

دل پیچه...
ما را در سایت دل پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1aftabparastb بازدید : 137 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 19:28