واسطه ها... و باز هم واسطه ها...

ساخت وبلاگ

مامان مدت هاست گیر سه پیچ داده که تو چرا با خواستگارهات این طور حرف می زنی؟ چرا این قدر می پری به مردم و چرا انقدر ایراد می گیری و از این مدل حرف ها... آنوقت امروز یک خانمی زنگ زد راجع به امر ازدواج با بنده صحبت کند. می گویم "الان بازرسی هستم و نمی توانم صحبت کنم" و قرار می شود بعدا تماس بگیرد. عصر زنگ می زند می گویم "الان شیفت هستم نمی توانم صحبت کنم" می پرسد "پس، فردا زنگ بزنم؟" فکر نشده جواب می دهم که "حقیقتش الان حضور ذهن ندارم فردا کجا هستم!" واقعا هیچ تمایلی به صحبت کردن نداشتم و هر کسی به جز ایشان بود احتمالا تا همینجا از رو رفته بود ولی ایشان معلوم بود عزمش را جزم کرده!

توی خانه هم مامان از این جا و آیدا از راه دور توی تلگرام هی توی گوش بنده می خوانند که "بنده خدا نیتش خیره... زنگ زده خواستگاری کرده. نزنی لت و پارش کنی یا بشوریش ها!!!" بعد مامان می گوید:"اصلا نمی خواد تو حرف بزنی... شماره منو بده بگو با من صحبت کنه!" همین موقع خواهر جان می رسد. مامان می گوید قضیه از چه خبر است و حالا نوبت خواهرجان است که بگوید:"می خوای شماره منو بده. تو بلد نیستی حرف بزنی!" برایم عجیب است که دقیقا چرا الان همه این طور وحشت کرده اند! مگر برخورد من چطور است؟

خلاصه شب بعد از این که می رسم خانه زنگ می زند. این را اول بگویم که دوست عزیز وبلاگ نویسی که متاسفانه آدرس وبلاگش را گم کردم یک بار حرف جالبی راجع به خواستگاری به این سبک نوشته بود که مضمونش از این قرار است که واسطه ها در امر ازدواج مثل ویزیتورهای فروش هستند! به این معنا که جنس هر چقدر هم ناب و باکیفیت، اگر خوب پرزنت نکنند از بیخ و بن گند می زنند به قضیه! این است که توصیه ی من به همه ی آقایان مجرد عزیز این که اگر قرار است گند هم زده شود، بهتر است خودتان گند بزنید تا یک نفر دیگر به نیابت از شما این کار را انجام دهد!!! یعنی مزخرف ترین کار ممکن این است که یک نفر دیگر بیاید به جای یک آدم اصطلاحا عاقل بالغ حرف بزند! خودتان اقدام کنید لطفا!!! (عصبانی)

به هر حال این خانم زنگ زد ما هم از ترس مادر جان و خواهری که هی می آمد توی اتاق سر و گوشی آب بدهد، یک به یک سوالات بازار برده فروش ها را آن هم لبخند به لب پاسخ می دادیم: "متولد چندی عزیزم؟ هزار ماشاالله! کدوم دانشگاه درس خوندی؟ چقدر از طرحت مونده؟ به سلامتی... تحصیلات پدر و مادرت چقدره؟ ازین دختر حجابیا که نیستی قربونت برم؟ ما یه عروس می خوایم مثل خودمون باشه... چرا تا این وقت شب سر کاری عزیزم؟؟! راستی قدت چقدره فدات شم؟ چاق که نیستی؟ اونوقت چرا تو عکس عینک زدی؟!" به این جا که رسید احساس کردم خون دوید توی صورتم. ولی هر طور بود خودم را کنترل کردم و در حالی که یکی از آن خنده های هیستریک را تحویل می دادم با کنایه گفتم:"واضحا چون چشمام ضعیفه!" بعد در جواب گفتند:"آخه بعضیا الکی عینک می زنند." باز با حرص جواب دادم:"نه خانم باور کنید چشمای بنده واقعا ضعیفه!" و فحش و فضیحت بود که در همان حال نثار خودم می کردم که "الان دقیقا داری چه غلطی می کنی؟ و چرا آدم عاقل باید تن به چنین حقارتی بدهد؟" شیطونه می گوید بگو:"نه قربونت برم، خیالت راحت عینکه دکوره، تنها مشکل کوچیکی که دارم اینه که یه پام از اون یکی ده سانت کوتاه تره..."

آنقدر رک و بی پروا و حق به جانب سوال می کرد که اگر تعداد دندان های خرابمان را هم می پرسید عجیب نبود! آن وقت مساله این است که من واقعا ظاهر بدی ندارم. حتی می توانم بگویم ظاهرم خیلی هم خوب است. این که یک نفر بگردد توی ظاهر دیگری ایراد برجسته کند غیر از فقدان شعور و ادب، بدجنسی طرف را می رساند! یکی نیست بگوید"خب ما که برای جنابعالی دعوت نامه نفرستاده ایم، خب نپسندیدی می خواستی زنگ نزنی! والله...!" :/

بعد هم یک ساعت برایمان رفت روی منبر که شازدشان با رتبه دو رقمی دانشگاه تهران درس خوانده بعد هم به خاطر معدل بالا سربازی و طرح را معاف شده و الان در فلان کشور کار می کند و خیلی سخت گیر است و دختر قد کوتاه نمی پسندد و چاق نمی خواهد و... بعد هم تعریف کرد که نوه اش هم المپیادی است!!! که ارتباط این یکی به اصل موضوع کاملا بر ما پوشیده ماند و کلی حرف های دیگر که ما هی دلمان می خواست بالا بیاوریم ازین همه معیارهای منطبق بر عقل و شعور ایشان و شازده شان! بعد هم شماره موبایلشان را دادند که ما برویم عکس های پروفایلشان را ببینیم. در جواب می گویم:"ببخشید ولی آخه من چرا باید بخوام عکس شما رو ببینم؟" می فرمایند"آخه پسرمم تو یکیش هست." ما هم که به خودمان قول داده ایم بچه سربه راهی باشیم شماره را یادداشت می کنیم.

خلاصه اش این که ما از ترس عکس العمل خانواده و برای اثبات این که ما روی خوب هم داریم و با خواستگار جماعت پدرکشتگی نداریم، مستقیما آب پاکی را نریختیم روی دستشان. ولی رفتیم با حرص تمام، مو به مو حرفای ایشان را برای مادر و خواهرمان تعریف کردیم و در آخر هم گفتیم که طبق سفارشات قبلی با ایشان به خوبی صحبت کرده و مثل یک بره رام جواب تک تک سوالاتشان را داده و طبق خواسته بانو شماره مادرجان را هم برایشان ارسال کردیم!

فقط آن قسمت شماره عینک را برای تاثیر گذاری بیشتر گذاشتیم آخر دست تعریف کردیم تا با خیال راحت در برابر چشمان حیرت زده مادر و خواهر جان یک "تحویل بگیر مامان خانم..." جانانه نثار کنیم...

بنده احتمالا امشب از فشار حرف هایی که خوردم و از فکر جواب هایی که باید می دادم و ندادم تا صبح غمباد می گیرم...

دل پیچه...
ما را در سایت دل پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1aftabparastb بازدید : 146 تاريخ : جمعه 10 دی 1395 ساعت: 13:36