میگرن

ساخت وبلاگ

نمی دانم تا حالا دقیقا چند بار این را رسما اعلام کرده ام که من از این کار به حد مرگ متنفرم! از مسیرم تا شبکه! از جایی که ماشینم را پارک می کنم. ازاین راهروی قطار مانندی که اتاق من ته ته آن است آنقدر که همیشه فکر می کنم اگر چاره داشتند بخش غذا و دارو را از آن طرف سالن کلا بیرون می انداختند!
از داروخانه فلان شهر شکایت آورده اند. شکایتشان را می گیرم و کاغذبازی های لازم را انجام می دهم و برای پیگیری تماس های تهدید آمیزی که به ایشان شده، ارجاعشان می دهد به واحد حراست. توی راه بازرسی مرکز بهداشت فلان روستا هستیم که زنگ می زنند که آب دستت است بگذار زمین و برگرد!
طرف (همان داروخانه داری که شکایتش از یک داروخانه دیگر را ثبت کرده بودم) رفته اتاق امور عمومی به ایشان تهمت زده که شما با فلانی که در داروخانه کار می کند فامیلی و داری جانبداری می کنی. ایشان هم انگار آتشش زده باشند! به من که زنگ زد احساس می کردم از توی گوشی حرارت می زند بیرون. کار را نیمه کاره رها می کنم و برمی گردم و در راه بازگشت هر چه بد و بیراه از بچگی تا حالا یادگرفته ام را توی ذهنم مرور می کنم!

شبکه که می رسم می بینم زنگ زده اند حراست هم آمده و فضا عجیب متشنج است! دو ساعت تمام به داد و بیدادها گوش می کنم. من و حراست مثلا پا در میانی می کنیم اوضاع آرام شود. بعد مردک برگشته کلی به من دری وری می گوید که خلاصه اش این است که داروخانه های دیگر هیچ وقت مسئول فنی ندارند و چطور است که من فقط زمان هایی می روم که مسئول فنی شان هست و چرا بهشان تذکر نمی دهم و فقط گیر داده ام به داروخانه این ها؟؟ می گویم:"یعنی می فرمایید بنده باهاشون هماهنگ می کنم و می رم؟ شما الان دارید به منم تهمت می زنید!" می گوید:"اگر این طور نیست، پس اجازه بدید من که بومی اونجام می رم می بینم هر موقع مسئول فنیش نیست خبر می دم اون موقع بیاین بازرسی." حالا نوبت من است که آتش بگیرم. بدون این که عصبانیتم را نشان بدهم با آرامش تمام می گویم:"چشم من اینجا نشسته ام که شما برا من تعیین تکلیف کنید! از این به بعدم هر اخطاری واسه اونا دادم یه رونوشتم واسه حضرت عالی می فرستم که خدای نکرده چیزی از دستتون در نره! خوبه این طور؟" حالا نوبت حراست و امور عمومی است که مرا آرام کنند!
سرم درد میگیرد. حالم بد است. دلم می خواهد بروم و دیگر هرگز پایم را در این خراب شده نگذارم... بعد که یارو می رود به امور عمومی می گویم"آخه من چه صنمی با این داروخانه ها می تونم داشته باشم؟! باور کنید این سه تا داروخانه این شهر برای من هییییییچ فرقی با هم ندارند. از هر سه تاشون به یک اندازه متنفرم! اصلا بره معاونت ازم شکایت کنه."

خلاصه یارو بالاخره شرش را کم می کند و می رود. بعد از این که هر چه دلش خواسته به ما گفته موقع رفتن برگشته می گوید:"خانم دکتر من منظور بدی نداشتما! حلال کنید!" همان طور که بر می گردم و نگاه معناداری نثارش می کنم تصور می کنم که یک چنگال دستم است. گلوی یارو را گرفته ام و با چنگالم محکم می زنم وسط گلویش. نه یک بار، نه دو بار، نه سه بار... محکم می زنم... آنقدر که خون فواره می زند و خودش می افتد کف سالن. انتقامم را که گرفتم ولش می کنم و  همان طور که بر پیشانی ام عرق سردی نشسته و خون از دست و لباسم می چکد، یک نگاه تحقیر آمیز به او می اندازم و بدون این که حرفی بزنم سرم را بالا می گیرم و از اتاق می روم بیرون...

دوتا خبر بد دیگر هم می رسد که تعریف کردنش از حوصله ام خارج است. سه تایی این ها با هم مرا از پا در می آورد. می رسم خانه بدون این که چیزی بخورم سرم را محکم می بندم.

یک بروفن، یک کدئین و دیکلوفناک 100...

و من که دو ساعت تمام مثل مرغ سوخاری توی تخت دور خودم می چرخم و سردرد رهایم نمی کند...   

 

دل پیچه...
ما را در سایت دل پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1aftabparastb بازدید : 125 تاريخ : پنجشنبه 19 اسفند 1395 ساعت: 21:03