خودم کردم که لعنت...

ساخت وبلاگ

نمی دانم اسمش را می توان رابطه گذاشت یا نه...! ولی به هر حال درگیر یک چیز نصف نیمه ام که اصلا شبیه روابط سالم نیست! حتی نمی دانم قرار جمعه چه مناسبتی دارد! اصلا با وجود این همه اختلاف سلیقه که در ملاقات قبلی داشتیم، چرا قبول کردم که دوباره جمعه باهاش بروم بیرون؟! نمی دانم! محض تنوع روزگار است؟ توی رودربایستی عمه اش مانده ام؟ یا قربان صدقه رفتن های مادرش؟ یا شکلات هایی که به قول خودش چون می دانسته دوست دارم اختصاصی از فرنگ آورده؟

داستان یک جور خاصی مریض است و بنده هم تا کمر در گل فرو رفته ام! همین که پیام هایش را صرفا محض ادب پاسخ می دهم خودتان تا آخر خط بروید! تماس هایش هم حالم را خوب که نمی کند هیچ...

و حتی... حقیقتش شما که غریبه نیستید. پریشب توی تختم بودم که صدای پیام موبایل آمد. اولش گفتم بی خیال... ولی بعد فکر کردم نکند "او" باشد! حالا "او"یی که سال تا ماه پیام نمی دهد و حتی عید را تبریک نگفت چرا باید نصف شبی پیام بدهد الله اعلم! بگذارید پای خریت بنده... بعد که دیدم همین آقاست که می فرماید جمعه دیر است و فلان... محض ادب یک جور مودبانه به ایشان می فهمانم که "خدا وکیلی ولمان کن نصف شبی... همان جمعه هم زیاد است!" و بعد به معنای واقعی کپه مرگم را گذاشتم...

حالا این که چرا منی که قصد مهاجرت ندارم با یک آقای مقیم فرنگ به اصطلاح date می گذارم و بعد هم عزا می گیرم که عجب غلطی کردیم و کاش این دو هفته زودتر تمام شود و ایشان برگردد همان خراب شده ای که بود، را نپرسید که واقعا جوابی ندارم!

در این مدت تصمیم های مدل خرکی هم تا دلتان بخواهد گرفته ام. یکهو عاشق یک چیزی می شوم بعد هم فارغ! تصمیم می گیرم با یک توری بروم بارسلون! آن هم در حالی که سه ماه است حقوق نگرفته ام و اوضاع مالی حسابی خراب است. بعد مامان با من دعوا می کند که خودت می فهمی داری چه کار می کنی و رای ما را می زند! بعد در عرض چند دقیقه تصمیم می گیرم بروم کلاس اسب سواری... بعد پیام می دهم به فلانی و از هر پاسخش صدتا استنباط می کنم. یکی از بچه های داروخانه شب پیام می دهد. جوابش را نمی دهم و فردا حسابی می شورمش که "من در 24 ساعت گذشته 12 ساعت رو با شما بودم. شبم که می رم خونه باز باید جلو چشم من باشین؟ مثلا این چه کار واجبی بود که اون وقت شب به من پیام دادی؟" فکر نمی کنم نیاز به توضیح بیشتر باشد و احتمالا خودتان تا همین جا متوجه شده اید که "یه سوراخ موش حالا اینجا می ارزه!"

خلاصه کنم... متاسفانه ما از آن هایش نیستم! نه این که نخواهیم. نمی شود! این ارتباط مریض گونه با این آقا حالمان را بهتر که نکرد هیچ، همان نیمچه آرامشی که داشتیم را هم از ما گرفت. خواهش می کنم نگویید اتفاق خاصی نیفتاده. این خانواده به نوبه خودشان روان مرا پاک کرده اند. بدبختانه خیلی هم محترم اند و تا دلتان بخواهد هم باهاشان رودربایستی داریم...

و حالا رسیده ایم به آنجا که باید یا ایشان ما را نپسندد یا شرایط جوری پیش برود که ما بی این که مجبور باشیم حیثتمان را جلوی این خانواده لکه دار کنیم، کاری کنیم که این ها بی خیال ما شوند...

آقا اصلا شازدشان خیلی هم خوب است. داشتنشان کمی لیاقت می خواهد که ما نداریم.

تمام :/

دل پیچه...
ما را در سایت دل پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1aftabparastb بازدید : 142 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1396 ساعت: 19:28