سفرنامه مالزی- کوالالامپور

ساخت وبلاگ

صبح با ضربه آرام دست کنار دستی ام بیدار می شوم. وقت صبحانه است. با چشم های پرخواب از پنجره بیرون را تماشا می کنم. هوا گرگ و میش است. از پنجره بیرون را تماشا می کنم. آبی بیکران اقیانوس هند خواب را از سرم می پراند.

دلم می خواهد حتی پلک هم نزنم. میخکوب بیرون را نگاه می کنم. جزیره هایی که در دور دست دیده می شوند و مالزی این کشور زیبای سرسبز که از بالا هم دیدنی است.

سرتان را درد نیاورم. از هواپیما که خارج می شوی گرمای مرطوب ملایمی پوست را نوازش می کند. تور لیدر را خیلی راحت پیدا می کنم و منتظر می مانیم که همه مسافران برسند. گرمای ملایم داخل فرودگاه همین که از ساختمان خارج می شوی غلیظ تر می شود ولی حداقل برای من آزار دهنده نیست. بعدها یاد می گیرم که نوشیدنی به نام hundred plus  محلول ایزوتونی است که آب و املاح از دست رفته را جبران کرده و مانع گرمازدگی می شود.

در مسیر اتوبوس به سمت هتل ها تور لیدر شروع می کند به معرفی پکیج ها و برنامه های گشت شهری و خارج شهری. برایمان توضیح می دهد که اینجا جیب بری و کیف قاپی زیاد است! شهر بزرگ است! و آمده ایم سفر چند روزی را خوش باشیم نه این که اعصاب خوردی گم و گور شدن و ... را داشته باشیم. از طرف دیگر از آنجا که وقت محدود است سریع تر برنامه های مورد نظرمان را خریداری و وجه نقد هم پرداخت کنیم و ... خلاصه به هر شکلی که بلد است سعی دارد ما را تشویق کند برای خرید تورها که البته بنده هیچ کدام را نمی خرم!

به هتل که می رسم به کیستین پیام می دهم که رسیده ام و می پرسم کی می توانیم همدیگر را ملاقات کنیم. می گوید که خودش سر کار است و نمی تواند بیاید ولی مهمان مراکشی اش که شهر را هم خوب می شناسد می تواند همراهم بیاید. خلاصه قرار می گذاریم و اولین تجربه من در کوالالامپور شکل می گیرد...

از رسپشن هتل نحوه رفتن به سر قرار را می پرسم و تصمیم می گیرم با مونوریل بروم و خدا پدر مخترع GPS  را بیامرزد که واقعا نمی دانم بدون ان چطور مسیرها را پیدا می کردم. برای منی که تا الان حتی مترو سوار نشده ام گرفتن بلیط مونوریل و پیدا کردن مسیر کمی بیشتر ترسناک بود. مخصوصا این که در مالزی بلیط ها و ورودی ها اغلب با دستگاه انجام می شود. مسیر را انتخاب می کنید و ایستگاه ورود و خروج را مشخص می کنید. بعد پول را می گذارید داخل دستگاه و خودش باقیمانده را به شما پس می دهد. به همین راحتی به همین خوشمزگی... هر چند من دفعه اول از یک عابری خواهش کردم کمکم کند.

در حقیقت حمل و نقل و جابجا شدن در کوالالامپور راحت تر از انست که بتوانید تصورش را بکنید! داخل شهر هم اتوبوس های بنفش رنگی هست که کاملا free  است و در تمام نقاط دیدنی شهر توقف دارند. با وجود همه این ها جای تاسف است که تورها مسافرانشان را اینقدر وابسته و فاقد اعتماد به نفس می خواهند. در نتیجه همه این ها 20 دلاری که برای تور شهری قرار بود بپردازم به 10 رینگت – چیزی حدود 10 هزار تومان- کاهش یافت. -قیمت دلار موقع مسافرت بنده 3750 تومان بود- پس نتیجه کلی این که به تورها و حرف هایشان اعتماد نکنید! مالزی کشور امنی است و اگر کمی انگلیسی بدانید از پس خودتان برخواهید آمد.

خالد را از دور که می بینم ترس برم می دارد با آن موهای فرفری بلند که گردی صورتش را تا شعاع 10 سانتی متر پوشش داده و ان شلوارک تا بالای زانو و تیپ عجیب و غریبش... یک لحظه تردید می کنم که آیا اصلا بروم خودم را معرفی کنم یا نه... از آن دسته آدم هایی است که اگر خودم قرار بود انتخاب کنم مسلما انتخاب من نخواهد بود. به خودم می گویم نهایتا یک قهوه با هم می خوریم و بعد می پیجانمش... ولی دوستان...

بزرگترین درسی که من از این سفر گرفتم همین غلط بودن پیش داوری هایم بود1 هیچ گاه آدم ها را نباید از روی ظاهرشان قضاوت کرد. خالد با تحصیلات عالی دانشگاهی که به راحتی به 3-4 زبان با تسلط کامل صحبت می کرد. تا شب بسیاری از محله های کوالالامپور را با هم قدم زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و تازه وقت هم کم آوردیم... او با ان زندگی پر فراز و نیشیبش و با ان تجربه ها و زندگی کاملا متفاوتش انگار دریچه ای رو به دنیای دیگر بود که من از دیدنش سیر نمی شدم1 از سفرهایش برایم گفت و خاطرات رنگارنگی که مرا بهت زده می کرد... چقدر موقع صحبت کردن با خالد برای خودم و زندگی ساده و یکنواختم متاسف شدم. چه داشتم که برایش تعریف کنم؟ که مثلا »آره منم همش داشتم درس می خوندم بعد که درسم تموم شد همش کار می کردم؟«همه اش فکرم این بود که درست که خالد خیلی از من بزرگتر است ولی تا همین سن هم چه تجربه خاصی در زندگی داشته ام؟احساس شکست می کنم. احساس اینکه زندگی ام یه خط صاف یکنواخت تکرار کننده زندگی همه آن دیگرانی است که در ایران در اطرافم زندگی می کنند. انگار هیچ وقت فرصت کشف کردن خودم و توانایی ها و تجربه های منحصر به فردی که مرا و به طور ویزه ای خودم و هویتم را می سازد نداشته ام. این که چقدر بد که هیچ وقت شانس مواجه شدن با آدم های تا این حد متفاوت از خودم را نداشته ام...

خالد 4 ماه است که در کوالالامپور و در منزل کیستین مهمان است! شهر را خیلی خوب می شناسد. برایم می گوید که فقط 50 درصد مردم این کشور مالایی و بقیه عمدتا چینی و هندی هستند. نکته خیلی جالب هم این که نزادهای متفاوت با صلح و آرامش در کنار هم زندگی می کنند و اغلب اعیاد مسلمانان هندوان و بوداییان را همگی جشن می گیرند. هر کدام فرزندانشان را به مدارسی با زبان خودشان می فرستند آداب و رسوم خودشان را حفظ کرده اند و همگی خودشان را متعلق به این آب و خاک می دانند!

یکی از مساجد مهم شهر که در ماه رمضان موقع افطار غذای رایگان می دهد.

متاسفانه حضور ذهن ندارم و اسم مکان ها خاطرم نیست. ولی اینجا منظره بسیار زیبایی داشت.

سر در ورودی یکی از معابد هندو

خدایان هندی

گل برای تقدیم به خدایان هندی

معبد هندیان

موبدان معابد هندی پارچه سفید به خود می بندند... هندوان در معابد مقابل شمعی می ایستند و دعا می خوانند...

در میانه راه هم با دختر و پسری فرانسوی آشنا شدیم که با کوله پشتی سفر می کردند. میانه راه با هم آشنا شده بودند و تازه به کوالالامپور رسیده بودند. بدون این که جایی را رزرو کرده باشند یا پول کافی برای رزرو هر جایی داشته باشند! تصور همچین چیزی برای من بیش از حد عجیب بود! نتوانستم به درستی این دو را از هم تمیز دهم که ما زیاد سخت می گیریم یا آن ها زیاد آسان! خیلی ناگهانی با هم آشنا شدیم و تصمیم گرفتیم قسمتی از مسیر را با هم باشیم... و چرا که نه! فرصت مناسبی برای این که فرانسه ام را با یک بومی اش محک بزنم1 قسمت جالبش هم این که او 0دختر0 سعی داشت تا برای راحتی من با انگلیسی دست و پا شکسته اش صحبت کند و من که بالاخره یک فرانسوی پیدا کرده بودم سعی داشتم با فرانسه نه چندان خوبم جوابش را بدهم. نتیجه این که دو نفر را می دید که هر دو دست و پا شکسته یکی انگلیسی حرف می زند و دیگری به فرانسه پاسخ می دهد. محله و بازار چینی ها را با هم گشتیم و بعد جدا شدیم. بعدا یادم افتاد حتی اسم همدیگر را نپرسیدیم!

شب من و خالد خسته از پیاده روی طولانی توی یک مال بزرگ منتظر کیستین روی زمین نشسته بودیم. توی همان نیم ساعت دابسمش درست کردیم. فارسی آن هم به لهجه غلیظ اصفهانی یادش دادم و فیلم گرفتیم و کلی خندیدیم. کیستین که می آید گرم و صمیمی در آغوشم می گیرد. کیستین یک زن مسلمان محجبه است. سه فرزند دارد و مارکو پلویی است برای خودش. تازه از سفر افریقای جنوبی اش برگشته و کلی حرف های خوب برای گفتن دارد. سه تایی می رویم شام می خوریم. یک غذای مالایی که خیلی خوشم نیامد ولی محض ادب کمی خوردم. کیستین تعریف می کند که قبلا یک مهمان ایرانی داشته که دستهایش را می گذاشته روی هم و صدای تق تق می داده. سعی می کند اجرا کند که نمی شود. بهشان یاد می دهم که چطور بشکن بزنند. جو آنقدر صمیمی و خودمانی است که هر کس ما را ببیند حتما فکر می کند سالهاست هم را می شناسیم. دیر وقت است. کیستین و خالد مرا به ایستگاه مونوریل می رسانند و من به لطف نقشه و GPS  خودم را به هتل می رسانم...

غذای مالایی... از انجا که بخش مهمی از سفر gastronomie یا همان امتحان کردن غذاهای محلی است در این سفر اغلب انتخاب غذا را با گفتن suprise me به همراهم واگذار کردم... اما... متاسفانه غذاهای مالایی خیلی با طبع ما سازگار نیست چرا که اغلب یا بسیار تندند یا ادویه مورد استفاده بوی ماهی می دهد که ما ایرانی ها اصلا نمی پسندیم.

به هر حال روز اول سفر می گذرد و شب با این فکر به خواب می روم که دارد خوش می گذرد (((:

ادامه دارد...

دل پیچه...
ما را در سایت دل پیچه دنبال می کنید

برچسب : سفرنامه,مالزی,کوالالامپور, نویسنده : 1aftabparastb بازدید : 132 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:01