فرصت امروز

ساخت وبلاگ

توی کافی شاپ هتل کوثر قرار می گذاریم. چاق تر شده و بی روحیه تر. تمام سعیم اینست که برنامه ای بچینم که بتوانیم با هم انجام دهیم. دنبال کلمات می گردم. به کسی که تمام دنیایش ویران شده چه می توان گفت؟ "درست می شه؟" وقتی خودت هم می دانی هرگز هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود. می گویم:

- قسمت نبود پزشکی بخونی. ولی این همه شغل دیگه. چرا وقتی مرضیه گفت بری تو آموزشگاش زبان درس بدی رد کردی؟ یا چرا نمی ری دنبال نقاشیت؟

سکوت می کند و بعد آرام لب هایش تکان می خورد: "که چی بشه؟" و بعد اشک ها درشت و آرام پایین می افتند. مستقیما از چشم هایش می افتند روی میز. بدون هیچ ردی...

- که به زندگی برگردی...

- زندگی؟ تو واقعا فکر می کنی من زندگی دارم؟ زندگی من با همون دو سانت تومور نابود شد. خنگ شدم. حافظم داغونه. هیچی یاد نمی گیرم. اعتماد به نفسم له شده. تا اون حد که باورت می شه می خواستم تعارف کنم پول میزو من حساب کنم ولی حتی اعتماد به نفس گفتن همین یه جمله به تو که دوستمی نداشتم؟

شوکه می شوم. می دانم ویران شده است ولی نه تا این حد. می دانم از قربان صدقه رفتن چیزی تغییر نمی کند. راه بعدی را می گزینم: "خیلی خوب... جهنم... هیچ غلطی نکن! فقط امیدوارم تو این زندگی نباتی که برا خودت درست کردی بهت خوش بگذره. امیدوارم تو چهل پنجاه سالگیت وقتی به گذشتت نگاه می کنی بتونی خودتو بابت این که این طور گه زدی به زندگی خودتو خانوادت ببخشی!"

می زند زیر گریه... می گوید:"می دونم... همین الانم از خودم، از این زندگی متنفرم!"

همین که گریه می کند و عکس العمل نشان می دهد خودش یک علامت خوب است. همین که می ریزد بیرون و احساس نمی کنی با یک دیوار حرف می زنی! صبر می کنم کمی آرام شود.

- عزیز دلم... من نمی گم ناراحت نباش. افسرده نباش. اینا که دست خود آدم نیست. بعدم اتفاق خیلی بدی واست افتاد. قابل درکه که این طور باشی. ولی آگاه باش به این وضعیتت. به این افسردگی که اگه به داد خودت نرسی دوباره می ره تو فاز بایپلار! حیفه بخدا. تو ذاتا آدم قوی و عمیقی هستی و حالا یه عالمه حسای قوی رو به این دوتا اضافه کن. خشم... عصبانیت... ناراحتی... هر چی که هست. من فکر می کنم تو این روحیه و احساس رو تو هر کار هنری بذاری توش یه چهره می شی. این همه هنری که داریو گذاشتی کنار چسبیدی به همون یکی که قسمت نبود. خواستی و نشد. تلاشتم کردی. وقتشه بگذری ازش..."

سه ساعتی حرف می زنیم. قرار می گذاریم جلسه بعدی مراجعه روانپزشکی همراهش باشم. بعدا که جدا می شویم تمام جاده را توی افکار خودم هستم. دروغ چرا؟ الگوی من بود. یار دبستانی من... چهره شاخص مدرسه... دختر همه فن حریف موفق در همه چیز! از درس گرفته تا نقاشی و ورزش و مسابقات سرود و کتابخوانی و هر چیزی که بتوان در آن موفق شد. حتی کنکور! با رتبه 180 می رود دانشگاه و بعد بازی روزگار شروع می شود. توی ذهنم همیشه همه چیز تمام بود. باهوش، بااراده، زیبا، بااخلاق، خانواده دار و ثروتمند... یک دختر دیگر توی زندگی اش چه می تواند بخواهد؟ همان موقع هم لذت این چیزها را نمی برد! اصلا نمی دید که لذتش را ببرد! قبل از این که دوره های طولانی بیماری را بگذراند و شیمی درمانی ها را و بعد تومور مغزی اش را خارج کنند و ناگهان تمام رویایش به هم بریزد و حالا حسرت یک روز از روزهای خوب قبل از بیماری به دلش مانده...

به خانه که می رسم شب شده. 11 شب است. با کلید در را باز می کنم. ماشین را می گذارم توی پارکینگ. مامان می آید توی بالکن. همان طور که گزارش مختصری از اوضاع احوال دوستم می دهم می روم بالا اتاق خودم. جلوی آینه لباس هایم را در می آورم و نگاهم می افتد به نگاه دختر جوانی که از توی آینه مرا نگاه می کند. به قد و بالایش. به دستانی که به نظرم خوش فرم می آیند. به ابروهای کمانی که با وسواس تمیز شده اند و به موهای موج داری که تا کمر می رسند. به پیکره ای که بالغ است. زنانه است... و تعجب می کنم از این که من کی این شدم؟! نگاه کردن از بیرون، بدون حس اینکه "این منم" به یکباره احساس عجیبی به من می دهد. همان احساسی را به این پیکره ی آشنا پیدا می کنم که وقتی توی خیابان دخترهای زیبا را می بینم. همه ی ایرادها ناگهان حذف می شوند و احساس می کنم این دختر زیباست! بله من زیبا هستم و زندگی کوتاه تر از آن است که من لذت بردن از این زیبایی را موکول کنم به زمانی که وزنم فلان شد! دلم می خواهد ترازوی توی اتاق را جمع کنم. حسم می کنم واقعیتی را می بینم که قبلا نمی دیدم. 62 کیلو وزن برای قد 172 سانتی خیلی هم خوب به نظر می رسد و من باید از شر این رفتار وسواس گونه در قبال اندامم خلاص شوم! از این وزن کشی مداوم قبل از یک لیوان چای، بعد از یک لیوان چای / قبل از شلوار کتان، با شلوار کتان / قبل از پیاده روی، بعد از پیاده روی و ... واقعا مسخره به نظر می رسد. بارها همکارانم به زیبایی ام اشاره کردند و من هر دفعه گذاشتم پای تعارفات معمول و هر بار توی آینه فقط نقص ها را دیدم.

به این فکر می کنم که آدم باید به خوشبختی اش اشراف داشته باشد. به ناراحتی اش هم همینی طور. اصلا آدم باید بداند حالش چطور است و چرا این طور است. باورم می شود که خوشبختم. مشکلات هست. نمی گویم بی دغدغه ام. ولی شده ام مثل یک دریای عمیق که اعماقش آرام است. دلش قرص است. حالا بادها هر چه می خواهد سطحش را بالا و پایین کنند و موج بیاندازند. شروع می کنم خوشبختی هایم را شمردن. اصلا همین که این وقت شب می آیم خانه و کسی نمی پرسد کجا بودی خودش خوشبختی است! همین اعتماد عجیبی که خانواده ام به من دارند... همین سلامتی... همین دوستان خوب... صرف این که این ها برای من عادی و بدیهی شده دلیل بر این نیست که چیز کمی است!

حس خوب و قشنگی به زندگی دارم که دلم می خواهد همه ی آدم ها را در آن شریک کنم. احساس عجیبی که شاید زیاد راجع به آن خواندیم ولی تجربه اش یک چیز دیگر است. دلم می خواهد دست دوستم را بگیرم و برویم زیبایی های دنیا را نشانش بدهم. تک تک سلول هایم دوست دارند کمکش کنند و دوست دارم این را به همه ی دنیا بگویم که تا وقتی فرصت دارید، تا وقتی هنوز دلایلی برای داشتن حس خوب هست، همان موقع قدر لحظه را بدانید و حس خوب را در خودتان رشد بدهید. گاهی هم به جای غر زدن از ناملایمات زندگی، به دوستتان پیام بدهید که "نمی دونی امروز چقدر احساس خوشبختی می کنم!" یکی از دوستان من یکبار چنین پیامی داد و لبخندی که از خواندن این پیام به لب من آورد عمرش واقعا طولانی بود. :)

می دانم برای سن و سال من زود است از این حرف ها بزنم. فقط این را می خواهم بگویم که واقعا زندگی کوتاه تر از آن است که آدم فرصت شادی کردن و لذت بردن از آن را به روز دیگری موکول کند...

شاد زی...

دل پیچه...
ما را در سایت دل پیچه دنبال می کنید

برچسب : فرصت امروز,فرصت امروز قیمت مسکن,فرصت امروز مسکن,فرصت امروز , صفحه نخست,فرصت همین امروزه,وزنامه فرصت امروز,روزنامه فرصت امروز صفحه 11,نشریه فرصت امروز,مجله فرصت امروز,روزنامه فرصت امروز معافیت مالیاتی, نویسنده : 1aftabparastb بازدید : 171 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 15:28